نافیِ شادی یا مطالبه‌ی امید؟ دو راهیِ تفسیر در صدای مهاجر

جمعه 3 میزان/مهر 1404
83 بازدید
نافیِ شادی یا مطالبه‌ی امید؟ دو راهیِ تفسیر در صدای مهاجر

نویسنده : سکینه جعفری

        
وقتی فروغ فرخزاد می‌ گوید:
"حال من بد نیست و یعنی هیچ جای بدنم درد نمی‌کند؛ ولی اگر بخواهی حالم را عمیق‌تر جویا شوی باید به تو بگویم که به هیچ‌وجه از زندگی خوشم نمی‌آید"،
یک سوال کلان میاید در میان که: آیا این جمله فقط یک نفیِ شادی است، یا در اصل دارد امید می‌طلبد؟
برای من که یک دختر افغانستانی‌ام و چند سالی میشود در ایران زندگی می‌کنم، این جمله از جنسِ روزمره‌ ترین حس‌ هایم است. بسیاری وقت ها وقتی کسی می‌پرسد: چطوری؟ سریع می‌گویم بد نیستم. ظاهر قضیه همین است: می‌خندم، می‌روم سرکار، کار می‌کنم، زندگی عادی‌ ام‌را پیش می‌برم. اما پشتِ این بد نیستم یک دنیای تلخ است. یک چیزی که می‌گوید: "بله، جسمم درد نمی‌کند، ولی دلم از زندگی خوشش نمیاید."

نفیِ شادی؛ وقتی "خوب بودن" یک ژست می‌شود.
ما مهاجران یاد گرفتیم با یک ماسک زندگی کنیم. یک لبخندِ اجباری، یک جوابِ سرسری: "خوبم، مرسی." نه که بخوایم دروغ بگوییم؛ نه، فقط نمی‌خواهیم حجمِ اندوه مان را هی توضیح بدهیم. فروغ خیلی قبل‌تر از ما این را فهمیده بود. برای همین است که جمله‌ اش هنوز تازه‌ است.
وقتی می‌گوید "از زندگی خوشم نمی‌آید"، گویا دارد شادی را نفی می‌کند. شادی‌ای که باید طبیعی باشد، ولی نیست. برای من شادی خیلی وقتا یک لبای لوکس بوده. شادی یعنی بدونِ استرس در خیابان راه رفتن، بدون ترس از اینکه کسی لهجه‌ ام را مسخره کند یا کارتِ اقامتم را بخواهد ببیند. شادی یعنی اینکه آینده‌ ام را با خیال راحت برنامه‌ ریزی کنم، نه اینکه همیشه نصف‌ نصف زندگی کنم: نصف دلم در کابل جا مانده، نصف دیگرش اینجاست.

مطالبه‌ی امید؛ پشتِ نفی چی خوابیده؟
ولی بگذار یک نگاه دیگر هم بندازیم. شاید همین جمله‌ی فروغ یک نوع مطالبه‌ی امید باشد. چون وقتی می‌گویی "از زندگی خوشم نمی‌آید"، در واقع میگویی که: "می‌خواهم یک زندگی باشد که خوشم بیاید." این خودش یک درخواست پنهان است. یعنی نفی، در اصل یک نوع مطالبه‌ است.
من وقتی این را از زبان فروغ می‌شنوم، حس می‌کنم آن هم مثل من دنبال یک روزنه‌ است. دنبال یک زندگی‌ای که فقط گذران روز نباشد. مهاجران بیشتر از هر کسی این را می‌فهمند. چون ما از کشوری آمديم که جنگ و ناامنی همه‌ چیز را سوزانده، و در کشوری زندگی می‌کنیم که نصف مردم نگاه شان به ما پر از مرز است. خب معلوم است که از این زندگی خوش مان نمیاید. اما اینکه این را می‌گوییم، یعنی هنوز امید داریم به یک زندگی دیگر، به یهپک روزی که شود با صدای بلند گفت: "من خوشم میاید، چون زندگی ارزشش را دارد."

اما در این وسط یک دو راهی جدی است. یا می‌توانیم حرف فروغ را فقط به‌ عنوان یک نوع نفی ببینیم: یک اعلام بیزاری از زندگی. یا می‌توانیم به چشمِ مطالبه نگاه کنیم: یک فریاد که می‌گوید "این زندگی که هست کافی نیست، یک چیز دیگر می‌خواهم."
برای منِ مهاجر، این دو راهی همیشه دم راهم است. بعضی روز ها واقعاً همه‌ چیز سیاه است. انقدر که فقط می‌خواهم بگویم: "بس است، حالم از زندگی به‌هم می‌خورد." این‌ قسم روزها در نفیِ فروغ غرق می‌شوم. ولی بعضی وقت‌ها هم همین نفی برایم تبدیل می‌شود به انگیزه. می‌گویم خب، اگر از این زندگی خوشم نمیاید، پس باید یک راهی پیدا کنم که زندگی دیگه‌ای بسازم.

فروغ؛ صدای بی‌مرز است!
چیزی که فروغ را خاص می‌کند این که صدایش مرز نمی‌شناسد. آن زنِ ایرانی بود، ولی دردش دردِ زن بودن، دردِ تنهایی و بی‌پناهی بود؛ چیزی که ما زنا های افغانستانی هم خیلی خوب می‌شناسیم. وقتی می‌گوید "از زندگی خوشم نمی‌آید"، من حس می‌کنم یکی از ماست که دارد حرف می‌زند.
برای همین هم حرف اش فقط نفی نیست. چون وقتی صدایت شنیده می‌شود، یعنی داری امید می‌طلبی. اگه واقعاً هیچ امیدی نباشد، آدم سکوت می‌کند. ولی فروغ سکوت نکرد. گفت، نوشت، فریاد زد. و همین نوشتن یعنی هنوز امیدی هست به اینکه شاید یکی آن طرف شعر بفهمد و تغییری اتفاق بیفتد.

صدای مهاجر؛ بین نفی و امید
صدای ما مهاجران هم همین‌ طور است. ما هر روز بین این دو حالت در نوسانیم: یک روز پر از نفی، یک روز پر از مطالبه. یک روز می‌گوییم "دیگر خسته‌ام، از این زندگی هیچی نمی‌خواهیم." فردایش همان آدم می‌رود دنبال کار، دنبال درس، دنبال ساختن. چرا؟ چون تهِ تهِ وجودمان هنوز یک جرقه‌ی امید هست.
برای همین وقتی من شعر فروغ را می‌خوانم، دیگه فقط یک جمله‌ی غمگین نمی‌بینم. من داخلش صدای خودم را می‌شنوم. صدای همه‌ی دختران و پسرانی که در مهاجرت  دست‌ و پا می‌زنند. صدایی که شاید ظاهرش بیزاری باشد، ولی ریشه‌اش عطشِ امید است.

نتیجه؛ فروغ به ما چی یاد می‌دهد؟
به نظرم بزرگ‌ ترین درسی که از این جمله‌ی فروغ می‌شود گرفت این است که: هیچ نفی‌ای خالی نیست. حتی وقتی می‌گویی "از زندگی خوشم نمی‌آید"، در واقع داری یک زندگی دیگه را طلب می‌کنی. برای ما مهاجران، این درک می‌تواند یک نوع تسلی باشد. چون یادمان میاورد که همین خستگی و دل‌زدگی هم یک نوع حرکت به سمت تغییر است.
پس بله، فروغ دارد شادی را نفی می‌کند، ولی همزمان امید می‌طلبد. و این دو راهی، شاید مهم‌ترین چیزی باشد که در زندگیِ مهاجر تجربه می‌شود: بین نفیِ تلخی‌ها و مطالبه‌ی امید، همیشه در رفت‌وآمدیم.

									    

مقاله ها

شبکه اجتماعی

نشانی کوتاه : www.khanemawlana.org

مطالب مشابه

جمعه 1 فروردين 1404