در تاریخ یکشنبه، ۶ میزان / مهر، باشگاه گفتمانی روزنهی معرفت — از زیرمجموعههای نهاد اجتماعی و فرهنگی خانهی مولانا — در ادامه سلسله برنامههای فرهنگی و اجتماعی خود، نشستی با عنوان توانایی جامعهشناسان در شناسایی و تحلیل بحرانها و چالشهای اجتماعی برگزار نمود. این گفتوگو با هدف بررسی و تحلیل توانایی جامعهشناسان در شناسایی بحرانهای اجتماعی، تحلیل علمی چالشها و ارائه راهکارهای کاربردی برگزار شد و در آن لایههای متفاوتی از بحرانهای اجتماعی مورد بحث قرار گرفت. برنامه با گردانندگی پاکیزه کریمیان، رئیس نهاد خانه مولانا، آغاز گردید. در این نشست، بررسی توانمندیهای علمی و پژوهشی جامعهشناسان و ظرفیت آنها در فهم و تحلیل بحرانهای اجتماعی و فرهنگی، محور اصلی برنامه بود. مهمانان برنامه: صابره اعتبار، جامعهشناس مصور شفق، جامعهشناس مهمانان برنامه در بستر گوگل میت حضور یافتند و برنامه با اولین پرسش از مهمانان آغاز شد. محور پرسش نخست، بررسی توانایی جامعهشناسان در تحلیل بحرانها و شناسایی چالشهای اجتماعی بود و قرار شد پاسخها با نگاهی تحلیلی و علمی ارائه شود. و همچنان برنامه در دو قسمت اختصاص داده شد، قسمت اول یا فرصت اول برای صحبت های خانم اعتبار و فرصت دوم برای اقای شفق. سخنان خانم صابره اعتبار: خانم صابره اعتبار در آغاز سخنان خود گفتند که بهتر بود عنوان برنامه بهجای "توانایی جامعه شناسان در شناسایی و تحلیل بحرانها و چالشهای اجتماعی"، "توانایی جامعهشناسان در شناسایی و تحلیل مسائل اجتماعی" نامیده میشد، زیرا به باور ایشان جامعه افغانستان بیش از آنکه با چالش مواجه باشد، با مسائل اجتماعی روبهرو است. ایشان افزودند که در پاسخ به پرسش اصلی برنامه میتوان بهصورت ساده گفت که جامعهشناسی، بهعنوان یک علم، ظرفیت و توانایی درک و تحلیل مسائل و همچنین ارائهی راههای برونرفت از آن را دارد. اما این پاسخ زمانی معنا پیدا میکند که مشخص شود منظور از جامعه شناسان چه کسانیاند؛ آیا سخن از جامعه شناسان کلاسیک جهان مانند مارکس، وبر و دورکیم است یا از جامعهشناسان معاصر افغانستان؟ بر همین اساس، خانم اعتبار توضیح داد که برای درک درست توانایی جامعهشناسان، ابتدا باید دانست خود جامعهشناسی بهعنوان علم چه ظرفیتی برای فهم مسائل اجتماعی دارد، سپس این ظرفیت را در بافت و شرایط خاص افغانستان بررسی کرد. خانم اعتبار تأکید کرد که جامعه شناسی، مانند بسیاری از علوم دیگر، محصول یک روند تاریخی و معرفتی است که در غرب شکل گرفت و در بستر تحولات فکری، فلسفی و علمی چند قرن اخیر رشد یافت. بنابراین برای شناخت درست آن، ناگزیر باید به ریشهها و زمینههای تولد این علم در غرب بازگشت و دید که چه عواملی سبب شد تا جامعه شناسی از سایر شیوه های شناخت، همچون فلسفه، دین یا اخلاق، متمایز شود. خانم اعتبار سخنان خود را چنین ادامه دادند که پیش از قرن نوزدهم، هیچ علم مستقلی برای مطالعه جامعه وجود نداشت و شناخت مسائل اجتماعی از مسیر فلسفه، دین یا اخلاق صورت میگرفت. در دوران باستان، فیلسوفانی چون افلاطون و ارسطو درباره عدالت، فضیلت و نظم اجتماعی سخن میگفتند، اما نگاه آنان بیشتر فلسفی و هنجاری بود تا تجربی. در قرون وسطی نیز تفسیر مسائل اجتماعی عمدتاً در انحصار فیلسوفان و الهی دانان مسیحی، همچون آگوستین، قرار داشت که با نگاهی دینی و اخلاقی به مسائل مینگریستند. در ادامه با اشاره به مقایسه تاریخی گفت که آنچه در قرون وسطای اروپا رخ میداد، هنوز در بخش هایی از جامعه افغانستان وجود دارد؛ یعنی مسائل اجتماعی همچون فقر، بیکاری، جنگ یا بیماری، اغلب با تفاسیر دینی و اخلاقی توضیح داده میشوند مثل این که "امتحان الهی است" یا "خواست خداوند". در چنین رویکردی، راه حل نیز دعا، صدقه یا اصلاح اخلاق فردی دانسته میشود، بیآنکه تحلیل علمی از ساختارهای اجتماعی و علل واقعی بحرانها صورت گیرد. خانم اعتبار سپس به دوران مدرن اشاره کردند و گفتند که از قرن شانزدهم تا هجدهم، نگاه انسان غربی به شناخت تغییر کرد. فیلسوفانی مانند هابز، لاک و روسو تلاش کردند تا مسائل اجتماعی را با زبان سیاسی و حقوقی تبیین کنند، و پس از آن، اقتصاددانانی مانند آدام اسمیت و ریکاردو از زاویهی اقتصاد به تحلیل جامعه پرداختند. با این حال، هنوز جامعه به عنوان موضوع مستقل علم تعریف نشده بود تا این که در قرن نوزدهم با ظهور متفکرانی چون دورکیم، وبر و مارکس، جامعه شناسی بهعنوان علم مستقل پدیدار شد. به گفتهی ایشان، جامعه شناسی در این مرحله با روش علمی و تجربی به مطالعه واقعیت اجتماعی پرداخت؛ همانگ ونه که دورکیم در تعریف خود گفت "موضوع جامعهشناسی، مطالعه واقعیت اجتماعی است". این نگرش تحت تأثیر فضای علمی آن دوران شکل گرفت، زمانی که علوم طبیعی مانند فیزیک و شیمی پیشرفت چشمگیری داشتند و روش تجربی بهعنوان معتبرترین راه شناخت شناخته میشد. جامعهشناسان نیز کوشیدند همین روش را در مطالعه جامعه به کار گیرند و مسائل اجتماعی را همانند پدیدههای طبیعی، قابل مشاهده و سنجش بدانند. خانم اعتبار برای توضیح این تفاوت به مثال "خودکشی" اشاره کردند و گفتند که پیش از دورکیم، خودکشی را پدیدهای فردی یا اخلاقی میدانستند، اما دورکیم آن را در ارتباط با ساختار های اجتماعی بررسی کرد و نشان داد که کاهش انسجام اجتماعی، نرخ خودکشی را بالا میبرد. او افزود که البته نظریه های علمی همواره نسبیاند و ممکن است در یک جامعه صادق و در جامعهای دیگر ناکافی باشند؛ مانند افغانستان که با وجود انسجام مذهبی، آمار خودکشی در سالهای اخیر افزایش یافته است. در پایان بخش نخست سخنانش، خانم اعتبار نتیجه گرفتند که جامعه شناسی در غرب بر بستر واقعیات اجتماعی و نیاز به شناخت علمی بحرانها شکل گرفت، نه صرفاً بر پایهی تفکر انتزاعی یا نظریهپردازی دور از واقعیت. خانم صابره اعتبار در ادامه بحث خود گفتند که اگر بخواهیم به جامعه شناسی در افغانستان بپردازیم، ناگزیر باید به این پرسش برگردیم که نهاد دانشگاه در افغانستان چه کارکردی داشته و چرا نتوانسته است همان نقش را ایفا کند که در غرب ایفا کرد. به گفتهی ایشان، در غرب جامعه شناسی در بستر نهاد علم و درون دانشگاهی شکل گرفت که خود محصول چند قرن تحول فکری، فلسفی و نهادی بود. اما در افغانستان، دانشگاه نهتنها حامل و مولد دانش نبود، بلکه اغلب تابع و بازتاب سیاست های دولتی، حزبی و ایدئولوژیک باقی ماند. به تعبیر خانم اعتبار، جامعه شناسی زمانی میتواند کارکرد تحلیلی و انتقادی خود را داشته باشد که دانشگاه مستقل، نقاد و آزاد باشد. در حالی که در افغانستان، دانشگاه از همان آغاز بیشتر به عنوان یک ابزار بازتولید نظم سیاسی و فکری موجود عمل کرده است. دانشگاه کابل، که قدیمی ترین و نمادین ترین نهاد آموزش عالی کشور است، نمونهای روشن از این وضعیت است. ایشان گفتند: من خودم در دانشگاه کابل درس خواندم، نامش دانشکده علوم اجتماعی. دیپارتمنت جامعه شناسی بود، اما آنچه میدیدیم بیشتر یک میدان سیاست ورزی بود تا پژوهش علمی. بیشتر استادان و دانشجویان درگیر حزب و جناح بودند، و علم، در بهترین حالت، به حاشیه رانده شده بود. به گفتهی ایشان، از همین جا می توان فهمید که چرا جامعه شناسی در افغانستان هرگز نتوانست به مثابهی یک علم تجربی و مستقل تثبیت شود. جامعهشناسی ما بیشتر به گفتار سیاسی، ایدئولوژیک و خطابهای نزدیکتر بود تا به یک دانش نظاممند و مبتنی بر مشاهده و تحقیق. خانم اعتبار افزودند که اگر در غرب جامعه شناسی بر پایهی مشاهدهی واقعیت اجتماعی بنا شد، در افغانستان هنوز نگاهها به مسائل اجتماعی، دینی، اخلاقی یا سیاسی است و نه علمی. مثلاً اگر در جامعه فقر، بیکاری، یا خشونت خانوادگی دیده میشود، کمتر جامعهشناسی از منظر ساختاری و نهادی آن را تحلیل میکند. بیشتر، تفسیر ها یا اخلاقی اند (مردم ایمان شان ضعیف شده) یا سیاسی (حکومت ناکام است). در حالی که جامعه شناس باید بتواند ساختارهای فرهنگی، تاریخی، اقتصادی و آموزشی را ببیند و توضیح دهد که چگونه این ساختارها بازتولید بحران میکنند. او تأکید کرد که نهادهای آکادمیک افغانستان در عمل به مراکز آموزش نظریه های بیربط و غیرکاربردی تبدیل شدهاند. دانشجویان جامعه شناسی بیشتر به حفظ نظریات کلاسیک مشغولاند تا به تحقیق میدانی درباره واقعیت جامعه خودشان. نه نهاد حمایتی برای پژوهش وجود دارد، نه منابع کافی، و نه فضای فکری باز برای نقد ساختارهای موجود. به گفتهی ایشان: وقتی دانشگاه خودش بحران دارد، جامعه شناسی اش هم بیمار است. سپس به نکتهی دیگری اشاره کرد: در افغانستان، هنوز مرز میان جامعه شناسی، دین، و سیاست روشن نیست. بسیاری از کسانی که عنوان جامعهشناس دارند، در واقع تحلیل سیاسی میکنند یا درگیر داوری های اخلاقی و دینیاند. این وضعیت باعث شده که جامعه شناسی نتواند نقش نقادانهی خود را در برابر قدرت و ساختار ایفا کند. خانم اعتبار گفتند که جامعهشناس حق دارد دربارهی هر پدیدهی اجتماعی، از جمله دین، نظر دهد؛ اما این نظر باید تحلیلی و علمی باشد، نه احساسی یا توهین آمیز. جامعه شناس باید بتواند نشان دهد که چگونه دین، سیاست، یا فرهنگ در ساخت اجتماعی نقش دارند، بیآنکه به داوری ارزشی فروغلتد. از دید ایشان، ناتوانی نهاد دانشگاه و آکادمی در تربیت جامعه شناس مستقل و نقاد یکی از دلایل اصلی ضعف جامعه شناسی در شناخت و تحلیل بحران های اجتماعی افغانستان است. در حالی که جامعه پر از بحران است، از فقر و نابرابری گرفته تا مهاجرت، تبعیض جنسیتی، و فروپاشی اعتماد اجتماعی. اما صدای جامع هشناسی در این میان یا خاموش است یا در هیاهوی سیاست گم میشود. و در اخیر گفتند که: در غرب، جامعه شناسی از میان بحران ها زاده شد؛ اما در افغانستان هنوز بحران ها را با زبان دین، سیاست یا اخلاق توضیح میدهیم، نه با زبان علم. سخنان آقای شفق: آقای شفق در آغاز سخنان خود فرمودند که در گفتوگوهایی که پیرامون موضوع توانایی جامعهشناسان در تحلیل بحرانها شکل میگیرد، نخستین گام درک این نکته است که هیچ بحرانی را نمیتوان صرفاً با اتکا به یک عامل یا یک سطح از تحلیل توضیح داد. بحران، حاصل درهمتنیدگی نیروهای اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و تاریخی است. از همینرو، سخن گفتن از توانایی جامعهشناسان، در واقع سخن گفتن از نسبت میان ساختار و عاملیت است؛ همان مفهومی که از نخستین روزهای شکلگیری جامعهشناسی تا امروز در کانون بحثها باقی مانده است. آقای شفق در صحبت های خود افزود؛ کارل مارکس در اثر خود «هجدهم برومر لویی بناپارت» میگوید؛ «تمام شعائر و سنن های گذشته چون کوهی بر ذهن زندگان فشار میآورند» این جمله کوتاه، یکی از بنیادیترین مبانی تحلیل اجتماعی را در خود دارد. مارکس بهروشنی میان اراده انسانی و ساختارهای تاریخی و مادی تمایز قائل میشود. او انسان را عامل میداند، اما عاملی که در چارچوب محدودیتهای ساختاری عمل میکند. این همان نقطهای است که هر جامعهشناس برای درک بحران باید به آن بازگردد. بحرانها از آسمان نمیافتند؛ آنها ریشه در ساختار دارند. اما در عین حال، خود ساختار هم متاثر از کنشهای افراد است، بناء بدون فهم کنش و انتخاب انسانها نیز نمیتوان از بحران اجتماعی اسخن گفت. همچنان فرمودند در تبیین بحرانها، جامعهشناسان فرهنگی همواره تأکید دارند که تحلیل نباید تکبعدی باشد. به بیان دیگر، اگر بحران را تنها از منظر اقتصادی، یا فقط سیاسی و فرهنگی ببینیم، به دام تقلیلگرایی میافتیم. یکی از اندیشمندان برجسته این حوزه، نوربرت الیاس، در کانتکست «تاریخ» نشان میدهد و سعی میکند که تمام مناسبات اجتماعی را ناشی از ادغام یافتگی و بهم پیوستگی های روزمره اجتماعی نشان داد. که هیچ فرد یا گروهی را نمیتوان جدا از شبکهای از روابط متقابل فهمید. او در کتاب فرآیند متمدنشدن توضیح میدهد که چگونه رفتارها، عواطف و کنشهای فردی در طول تاریخ، در پیوندی پیچیده با ساختارهای قدرت و فرهنگ شکل گرفتهاند. الیاس به ما یادآوری میکند که جامعه فقط مجموعهای از افراد نیست، بلکه مجموعهای از روابط میان افراد است. این درهمبستگیها، همان بستریاند که بحرانها در آن زاده میشوند و گسترش مییابند. برای نمونه، بحران اعتماد اجتماعی یا بحران هویت در جوامع معاصر را نمیتوان تنها به سیاستگذاریهای اشتباه یا ضعف اقتصادی فروکاست. این بحرانها در پیوندی عمیق با تحولات فرهنگی، دگرگونیهای نسلی و احساس گسست در روابط انسانی به وجود میآیند. در چنین بستری، توانایی جامعهشناس نه در آن است که صرفاً به توصیف پدیده بپردازد، بلکه در این است که بتواند پیوندها را ببیند. جامعهشناس باید بتواند از سطح سازی یا ساده سازی بحران عبور کند و سازوکارهای پنهانی را که به بازتولید آن میانجامند، شناسایی نماید. این همان چیزی است که میتوان آن را «نقش جامعه شناس» نامید. برای رسیدن به این نقطه، جامعه شناس باید نخست «فاصله انتقادی» بگیرد. فاصله انتقادی برای جامعه شناس کمک میکند تا درک بهتری از بحران داشته باشد. و در ادامه فرمودند مضاف بر اینها، فهم تاریخی در نگرش جامعه شناس؛ ضمن وجهه کارکردی ساختارها، اهمیت ویژهای دارد. هیچ پدیدهای را نمیتوان بدون درک تاریخی آن توضیح داد. این نگاه تاریخی است که به جامعهشناس امکان میدهد بحران را نه بهعنوان رخدادی اتفاقی، بلکه بهعنوان مرحلهای در مسیر تحولات ساختاری و فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی بفهمد. در واقع، جامعهشناسی بدون تاریخ، به نوعی عکاسی از لحظه بدل میشود؛ در حالی که وظیفه جامعهشناسی، روایت فرایند است. اقای شفق از ژیژک، فیلسوف و نظریهپرداز معاصر از اثر «خشونت» ایشان نقل قول میکند، نکتهای تأملبرانگیز را درباره نسبت تاریخ و بحران مطرح میکند؛ تفاوت میان اروپا و ایالات متحده این است که در اروپا طبقه هر ساختمان هر طبقه اول، طبقه صفر، طبقه اول، طبقه بالا، طبقه همکف است. حال آنکه در ایالات متحده طبقه اول همان طبقه همکف است. کوتاه سخن اینکه آمریکاییان شمارش طبقات را از ۱ شروع میکنند، اما اروپاییان میدانند که پیش از شروع شمارش باید زمینهای از سنت وجود داشته باشد. زمینهای که همواره مسلم انگاشته میشود و در این مقام نمادین، شمرَدش. حال آنکه ایالات متحده که سرزمینی فاقد سنت تاریخی پنهان و بهمعنای واقعی کلمه است فاقد چنین زمینهای است. در ایالات متحده امور مستقیماً با آزادی خود مقرّرداشته آغاز میشود. گذشته یا پاک میشود یا به دوش اروپا گذاشته میشود. این نقل قول، معنایی فراتر از مقایسه قارهها دارد. ژیژک در واقع میخواهد بگوید که فهم بحران، بدون درک مسیر تاریخی آن ممکن نیست. اگر اروپا بحران مدرنیته را از دل تاریخ خود زاده است، آمریکا آن را به شکلی انتزاعی و از بیرون دریافت کرده است. در جوامعی که تاریخِ مدرنشدنشان «وارداتی» بوده، بحرانها نیز شکلی وارداتی و تقلیدی دارند. از این منظر، جامعهشناسی در جوامع غیرغربی باید بیش از پیش به فهم تاریخیِ بومی تکیه کند؛ یعنی ریشه بحرانها را در مسیر خاص تحولات خود جستوجو کند، نه در الگوهای آماده دیگران. جامعهشناس باید بتواند به این پرسش پاسخ دهد که چگونه بحرانها از دل ساختارهای اجتماعی زاده میشوند و در عین حال چگونه عاملیت انسانی میتواند در برابر آنها واکنش نشان دهد. برای مثال، بحرانهای هویتی، نسلی، یا فرهنگی در جامعه ما را نمیتوان صرفاً با ارجاع به ساختار سیاسی یا اقتصادی توضیح داد. باید دید چگونه در تجربه زیسته مردم، این بحرانها معنا پیدا میکنند. در تحلیل چنین مسائلی، مفاهیم ساختار و عاملیت راهنمای اصلیاند. ساختارها، همان نظامهای نهادینهشده قدرت، فرهنگ، اقتصاد و ارزشها هستند که امکان و محدودیت را برای کنشگران تعیین میکنند. عاملیت، به کنش انسانی و ظرفیت تغییر اشاره دارد. جامعهشناس میان این دو باید رابطهای دیالکتیکی برقرار کند. اگر ساختار را مطلق بگیرد، به جبرگرایی میرسد؛ و اگر عاملیت را مطلق بداند، از درک شرایط تاریخی و اجتماعی بازمیماند. در همین چارچوب است که نگاه چندبعدی اهمیت مییابد. هیچ بحران اجتماعی را نمیتوان از زاویهای واحد دید. بحرانها در تلاقی نیروها شکل میگیرند؛ نیروهای اقتصادی، فرهنگی، نسلی، روانی، و تاریخی. جامعهشناسِ آگاه باید بتواند از مرزهای رشتهای عبور کند و از اقتصاد، تاریخ، روانشناسی اجتماعی و فلسفه یاری بگیرد تا تصویری کاملتر از بحران بسازد. در این مسیر، فهم تاریخی همچنان کلید کار است. بدون تاریخ، بحران بیریشه میشود و تحلیل سطحی. ما اگر ندانیم از کجا آمدهایم، نمیتوانیم بفهمیم در کدام مرحله از بحران ایستادهایم. بسیاری از چالشهای کنونی ما – از بحران اعتماد تا فروپاشی پیوندهای جمعی – ریشه در دگرگونیهایی دارند که در طول دههها و حتی قرنها انباشته شدهاند. جامعهشناس باید بتواند این لایههای تاریخی را بخواند و پیوند میان گذشته و اکنون را برقرار کند. آقای شفق در اخیر فرمود در نهایت، میتوان گفت که جامعهشناسان برای شناسایی و تحلیل بحرانها، نیازمند سه توانایی اساسیاند: نخست، توانایی نگاه انتقادی به خود علم جامعهشناسی؛ دوم، توانایی فهم رابطه میان ساختار و عاملیت؛ و سوم، توانایی تفسیر تاریخیِ پدیدهها. بدون این سه، جامعهشناسی به دانشی ایستا و بیاثر بدل میشود. در پایان برنامه، مجری با قرائت متن اختتامیه از مهمانان، مخاطبان و برگزارکنندگان سپاسگزاری کرد، و برنامه به پایان رسید.
ما ...