از تهران تا کابل: فروغ چگونه صدای زن افغانستان را به تصویر کشید، بی‌آنکه بداند؟

چهارشنبه 5 سنبله 1404
146 بازدید
از تهران تا کابل: فروغ چگونه صدای زن افغانستان را به تصویر کشید، بی‌آنکه بداند؟

نویسنده : سکینه جعفری

        فروغ فرخزاد، زن بود. اما نه فقط زن، بلکه زنی که جرات کرد زن بودنش را صدا بکند، بنویسد، فریاد بزند. در روزگاری که زن باید بی‌صدا می‌بود، در حاشیه می‌ماند، نگاه نمی‌کرد، و مهم‌تر از همه، شنیده نمی‌شد، فروغ فرخزاد تصمیم گرفت هم ببیند، هم بخواهد، هم بنویسد. صدای او از میان محدودیت‌ها بلند شد، صدایی که بسیاری ها را ترساند، بسیاری ها را عصبانی کرد، ولی ماندگار شد. و حالا سال‌ها بعد، در کیلومترها آن طرف تر از تهران جایی که از لحاظ جغرافیایی از فروغ دور بود، وقتی شعرای فروغ را با گوش زنان افغانستان می‌خوانی، یک حس غریب پیدا می‌کنی. گویا آن شعرها، برای همین زن‌ها نوشته شده بودن. زن‌هایی که هنوز هم صدا ندارند، ولی در سکوت‌ شان، فروغ نفس می‌کشد.
فروغ وقتی نوشت «من از سلاله‌ی دردم»، فقط از خودش نمی‌گفت. بلکه از نسلی می‌ نوشت که درد را می‌بلعند، سکوت می‌کنند، ولی می‌فهمند. این سلاله‌ی درد، حالا سال‌ ها است که در  کوچه‌ پس‌ کوچه‌ های کابل، هرات، مزار، غزنی، پنجشیر جاری است. زن‌ هایی که شاید اجازه‌ی نوشتن نداشته باشن، یا آزادی حرف زدن، یا حتی ساده‌ ترین حق انسانی‌ شان، اما وقتی شعر فروغ به دست شان میرسد، یک جرقه روشن می‌شود. چون در هر مصرع از فروغ، هم‌دردی است! نه از سر ترحم، از سر هم‌ زیستی.
زن افغانستانی، درست مثل فروغ، بارِ نگاه دیگران رو با خودش حمل می‌کند. نگاه‌ هایی که می‌گویند باید چطور راه بروی، چطور صحبت کنی، کجا بروی، کجا نروی، چی بپوشی، چقدر بخندی، کِی عاشق شوی و اصلاً آیا حق داری عاشق شوی یا نه. فروغ، تو شعر «گناه»، وقتی نوشت: من گناه کردم، گناهی پر از لذت... اینجا به صراحت می‌توانم بگویم که داشت دیوارِ ترسِ زنانه را ترک می‌نداخت. همان دیواری که دور و بر بسیاری از زنان افغانستان کشیده شده. زنی که هنوز در بسیاری جاها، حتی اجازه ندارد بگوید چه چیزی می‌خواهد، چون خواستن زن، خودش یک گناه محسوب می‌شود.
وقتی فروغ در شعر «عصیان» نوشت:
دیگر نه عشق، نه شرم، نه ترس دیگر هیچ چیز را یارای آن نیست که از چنگال‌های بیدار و تراشیده‌ی من این رشته‌های نازک رنگین را باز پس گیرد...
آن‌جا دیگر فقط شعر نیست. این یک اعلام وجود است. یک اعلان جنگ است در مقابله با سکوت. به اجبار. به حذف. و این درست همان چیزی است که بسیاری از زن‌ های افغانستان، در دل شان دارند، بی‌اینکه بتوانند بیان اش بکنند. عصیان فروغ، عصیان زن‌ هایی‌ است که در مکاتب، دانشگاه‌ها، خانه‌ها، در گوشه‌ی از اتاق های تاریک، در میان کتاب های سانسور شده، آرام می‌جنگند.
صدای فروغ، صدای زنی است که از فرم کلیشه‌ای زن خوب، زن نجیب، زن آرام، بیرون زده. همان فرم‌ هایی که هنوز، در بسیاری از بخش های  افغانستان، قالب زن‌ ها است. آن جایی که زن هنوز باید تابع باشد، نه هم‌نظر؛ خموش باشه، نه همراه. وقتی فروغ نوشت تمام هستی من آیه‌ی تاریکی‌ست، داشت از زنِ در سایه می‌گفت. زنی که هست، ولی دیده نمی‌شود. زنی که فکر دارد، آرزو دارد، درد دارد، ولی ترجمه‌ اش نمی‌کنند. همان قسمی که بسیاری از زن‌های افغانستان، هنوز هم فقط نقشِ تصویر در قاب را دارند، نه صدای در داستان.

اما داستان همین‌ جا تمام نمی‌شود. چون فروغ، فقط از درد نگفت. از خواستن هم گفت. از جسارت، از شوق، از لمس دنیا. آن زنِ منفعل نبود. فروغ خواست، نوشت، زندگی کرد، شکست خورد، باز بلند شد، و باز نوشت. و همین، آن جایی که شعر فروغ، می‌تواند برای زن افغانستان، فقط تسکین نباشه؛ تبدیل شود به یک جرقه.
جرقه‌ی جسارت. جرقه‌ی نوشتن. جرقه‌ی اینکه من هم حق دارم "باشم".
حالا در جامعه ما، بسیاری از زن‌ها دیگر فقط قربانی خاموش نیستند. حتی اگه صدای بلند شان ممنوع باشد، در دل‌ شان، در نوشته هایشان ، در صفحه های پنهان که در شبکه‌های اجتماعی دارند، اینجا مصروف این هستند که از خودشان می‌نویسند. همان کاری که فروغ کرد، وقتی زن بودن، برابر بود با خجالت. همان راهی که فروغ شروع کرد، و حالا هزاران زن دیگر در مسیرش راه می روند.

فروغ هیچ‌ وقت کابل را ندید. هیچ‌ وقت در کوچه‌ های خاکی هرات قدم نزد. اما شعرش، راه اش را پیدا کرد. رفت و نشست تو فکر و دل و ذهن زنانی که فکر می‌کردند تنها هستند. شعر فروغ، برایشان فقط واژه نبود؛ گاهی مرهم بود، گاهی انگیزه، گاهی یک دوست، گاهی یک هم‌ دست در سکوت.
وقتی زن افغانستان شعر فروغ فرخزاد را میخواند، می‌فهمد که صدای زن، حتی اگر خاموش شود، می‌تواند باقی بمماند. چون همان گونه که خودش گفت: "تنها صداست که می‌ماند".
از تهران تا کابل، زن‌ها هنوز برای دیده شدن، شنیده شدن، و آزاد بودن می‌جنگند. اما حالا، یک فروغ هم همرایشان است. حتی اگر سال‌ ها از رفتنش گذشته باشد، صدایش هنوز هست. در میان شعر، در نگاه زن افغانستان، در صدایی که آهسته، ولی قاطع می‌گوید،

من زنم، پس هستم.
									    

مقاله ها

شبکه اجتماعی

نشانی کوتاه : www.khanemawlana.org

مطالب مشابه